نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

جملات مخصوص خودت

وااااای از دست این  جملاتت دلم غش میره واسه حرف زدنت  وقتی یه چیزی میخوایی و باهاش مخالفت میشه اینقدر ناز میگی من گناه دارم  نی نی ام  یا تو گریت میگی تو رو خدا  خدایا کمکم کن  اون موقع دیگه دویونم میکنی یا هر وقت برات شهر میخونم تو هم میخوایی بخونی میگی بخونم اگه بگم آره اونقدر کیف میکنی  اگه بگم نه یه جور نگام  میکنی بعد میگی نخونم  سرتو میندازی پایین مثلا ناراحت میشی  اونقدر لحنتو دوست دارم همش میگه من تولد خیلی دوست دارم عاشقشم بیشتر از اون عاشق عروسیو آراهشو (آرایش) لوژ(رژ) هستی هرروز با ذوق تمام میگی امروز بریم لوژ بزنیم آراهش کنیم تلبد بگیریم نای کنیم ممونا بیان دس بزنیم ...
9 آبان 1392

بابا بزرگ ولی

بابابزرگ چند وقته کمر درد داشت و خیلی اذیت میشد بعد از کلی سختی بالاخره دکتر بهش وقت عمل جراحی داد خیلی نگرانش بودیم و خدا رو شکر عملش هم با موفقیت انجام شد و حالا چند روزه که خونه ماست و شما روزها خونه میمونی  و خوشحالی که خونمون دیگه خلوت نیست و حوصلت سر نمیره آرتین هم پیشته و کلی بازی میکنید تنها اتفاق بد اینه که یه ماه پیش دستت لای در خونمون موند و متاسفانه ناخن انگشت کوچولوت افتاد این بدترین اتفاقی که تا حالا برات افتاده   ان شالله خدا همه پدر بزرگ و مادر بزرگ ها رو سالم و سلامت بداره  آمین
9 آبان 1392

بای بای پوشک

نیایشم دیگه پوشکی نیستی دقیقا روز عید قربان دخترم  خاااااانم شد مامان سه روز تعطیلی داشت با هم شروع کردیم شب قبلش کلی باهات صحبت کردم و همه چیزو بهت توضیح دادم خیلی خوب گوش میکردی و میگفتی باشه   از اول صبح هم شروع کردیم واقعیتش خییییییییلی استرس داشتم و فکر میکردم نمی تونم  ضمن اینکه مامان بزرگ هم نبود و رفته بود مسافرت  و من میخواستم خودم رو هم امتحان بکنم که میتونم یا نه باورم نمیشد اینقدر خوب باهام همکاری کنی  با کمترین اشتباه ظرف سه روز کاملا پوشک رو گذاشتی کنار  البته به اصرار موکد باباجون شبها پوشکت میکنم اما  شما تو پوشک دیگه کاری انجام نمیدی حدود ساعت پنج صبح بیدارم میکنی میگی...
9 آبان 1392
1